رویای گم شده

ساخت وبلاگ
داستان هانسل و گرتل ، حکایت بسیاری از ماست . وقتی نمی توانیم بی آنکه دغدغه ی زمان های سپری شده را داشته باشیم و بی خیال ، روزگار از سر بگذرانیم . ناشیانه رد و نشانی از خود به جای می گذاریم ، شاید کسی دلش خواست ؛ پیدایمان کند . غافل از آنکه هر چیزی می تواند این نشانه ها را از چشم بیندازد . به این ترتیب زیر خروارها نشانی مستقیم و غیرمستقیم ، گم می شویم بی آنکه خود بدانیم . اطاله ی دل نوشته و یادداشت و همه گونه پرحرفی در این نشانی ، برای به جا گذاشتن ردپایی از یک جوی آبادی است که دیرگاهی است نه از جوی ش خبر است و نه آبادی ... رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 91 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

تا سرحد مرگ ترسیده بودم . فاصله ی کمی با هم داشتیم . مردد مانده بودم میان تغییر مسیر یا عبور از کنار مردی که با لباس ورزشی چند قدم جلوتر از من سر به هوا قدم می زد . بی وقفه دست هایش را بهم می مالید و سرش را به چپ و راست می چرخاند . چنین رفتاری در ساعات شلوغ روز خیلی عادی به نظر می رسید و راحت از کنارش می گذشتم . اما هنوز چراغ های برق شهرداری ، معابر را روشن می کردند و به ندرت کسی از رو به رو یا در اعماق فضای سبز دیده می شد . در آن موقعیت و سابقه ی نا امن جامعه برای هر کس که زور کم تری دارد ، احتمال هر خطری وجود داشت . بالاخره بی اعتمادی غلبه کرد و مسیرم را به سمت خیابان عوض کردم تا به این وسیله در معرض نور ماشین هایی که رد می شدند قرار گیرم و ریسک هر گونه تعرض بالا برود . چند متری پیشتر نرفته بودم که انگار بی اعتمادی م زبان مرد را باز کرد . اگرچه تشخیص نمی دادم چه می گوید با وجود این برداشتی به جز تهدید ، نداشتم . به سرعت قدم ها اضافه کردم . پاهایم سنگین و کوتاه جا به جا می شدند و هر بار که فاصله ام را با او کنترل می کردم به همان نزدیکی قبل بود . یک لحظه از ذهنم گذشت ؛ چرا اینقدر می ترسم ؟ مگر چه چیزی برای از دست دادن دارم ؟ با آسمان ریسمانی که از واقعیت زندگی در ذهن بافته و سال های زیادی را صرف پای بندی به آن کرده بودم ، طبیعتاً نباید اینقدر می ترسیدم . اما فکرش را که می کردم نه ص رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 111 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

در تکاپوی دور شدن ، نفس هایم به شماره افتاده بود و دهانم خشک . تلاش می کردم با گم شدن در سایه ها ، از چشم او که به محاذات م در آن سوی خیابان می آمد ، بیفتم . اینقدری فاصله که فرصت یک تماس اضطراری بدهد می توانست دلگرم کننده باشد . نئون هتل های مشرف به بوستان های امتداد رودخانه ، خاموش روشن می شد و تناوب پیدا شدن آدم ها کوتاه تر از چند دقیقه ی پیش بود . کم کم به چهارراه نزدیک می شدم و در آنجا ، ماشین های بیشتری با سرعت پایین از دو لاین خیابان می گذشتند . به بهانه ی عبور از چهارراه پشت سرم را نگاه کردم و دامنه ی وسیعی را از نظر گذراندم . نمی توانستم ببینمش . شاید جایی کمین کرده بود و یا از میانبری یکهو سر راهم سبز می شد . در فاصله ی حدوداً صد متری چهارراه ، مسجد پر رفت و آمدی بود . برای حفظ امنیت بر خلاف صبح های دیگر همان سمت خیابان راست مسجد را گرفته و بی آنکه در حین راه رفتن ، پیش پایم را ببینم مترصد پیدا کردن آن مرد بودم . رفتگر غوغایی از گرد و خاک برپا کرده بود و در آن اثنا صدای خش خش جارویش ، موسیقی آرامش بخشی داشت . دیگر لازم نبود با سرعت قبل حرکت کنم . تقریباً به جاهای امن راه رسیده بودم . بیش از هر روز احساس خستگی می کردم . انگار بار سنگینی را از یک سربالایی بر دوش کشیده باشم . به خود که آمدم در ذهنم این "هجای خونین ، تکرار "می شد ؛ "در سرزمین شعر و گل و بلبل موهبتی ست زیستن " رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

بالاخانه را شستم . هنوز خیس بود . فاخته ای روی نرده پرید . پرهایش را پف کرد و چشم از من برنمی داشت . با احتیاط روی زانوها نشستم . گذاشتم تا به زانو درآمدنم خیالش را راحت کند . سرد بود . آفتاب ذره دره کج می شد . غبار قاطی ابرها شده بود و آفتاب را پیش از غروب بی رمق می کرد . خیالم مترصد آن بود تا در ذهنیات غوطه ور شود . با آنکه از آخرین هجمه ی خیابان های مردانه ی شهر ، جان به در برده بودم اما حس خوبی نداشتم . فقط زانو زدن جلوی یک پرنده آن هم برای اینکه احساس امنیت کند دچار عذابم نمی کرد . ترس از معابر گرگ و میش سحرگاه و دلواپسی برای این احتمال که کسی خفتم را بگیرد  باعث شده بود برنامه ی صبحگاهم به کلی تعطیل شود و حسی مثل عقب نشینی از برابر بیداد پیدا کنم . در صدد استراتژی تازه ای بودم . نباید خیابان ها را برای حکومت مردانه ، خالی گذاشت . حتی اگر به وسیله ی همه ی هم جنسان دعوت به احتیاط و خانه نشینی شوم در صدای خش خش برگ های معابر سحرگاه حس فاتحانه ای سربلند می کند که با هیچ حس دیگری قابل معاوضه نیست .... رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

میان فانتزی و رئال همیشه فاصله هست . اما این فاصله  لزوماً واجد برتری یکی نسبت به دیگری نیست . چنین گزاره ای تا چند سال پیش مستحق ناسزا بود و راوی آن را به قعر ارتداد و انزوا پرتاب می کرد . در آن سال های نه چندان دور البته که رسالت هر کس انعکاس واقعیت های اجتماعی و متر و معیار رنکینگ روشنفکری ، نسبت با رئالیسم بود . اگر کسی بی دغدغه سر به بالین می گذاشت ؛برج عاج نشین بی دردی بود که وچودش نقطه ی سیاهی بر جریده ی روزگار می گذاشت .... محصول همه ی سال های راندن رویا از آسمان خیال زن و مرد ، پیر و جوان ؛ سینما ، شعر ، نقاشی ، موسیقی ، حجم ، داستان و روایتی شد که جز سختی و سنگینی بازتاب دیگری ندارد . انتشار بی وقفه ی ترس ، خشم ، انتحار ، .... تلویزیون را به جعبه ی حبس غولی بدل کرده که با گشودنش سو و شون از عالم و آدم می بارد . درس خوانده و ناخوانده ، دارا و فقیر و متعبد و لائیک ، سر در گریبان دلتنگی سمجی فرو برده و چشم به راه قصه ای که با شعبده ، راه تحقق آرزو را نشان دهد دوخته اند . دیگر به تعلیل و نقشه ی واقع نمایانه ، کاری ندارند . لختی بی خیالی می جویند تا بار از دوش دلواپس خود برگیرند و کار ملک به خسروان بسپارند . دیگر مشتاق خسروی شده اند که گیرم استثمارگر اما کار به رویای مردمان نداشته باشد و خیال بازی شان را کفاره نگیرد . کسی که مدام آب به آسیاب این حس گناه لعنتی نریزد و عقوبت را رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

خیابان ها در وقت های مختلف به شکل های متنوعی در ذهن و خاطره تصویر می شوند . خیابان پنج و پنجاه دقیقه ی صبح اواخر پاییز با همین خیابان در ساعت سه و سی بعداز ظهر همان روز انگار از اساس بیگانه اند . در ته ذهنم  برای دلداری یا به عنوان یک حکمت همیشه باور داشتم هر رویدادی هرچند تلخ باشد اما با خود گنجینه هایی از معرفت ایجاد می کند که در صورت غلبه بر آلام و انفعال اولیه ی ناشی از رویداد ، می شود به کمک آن ها به زوایای تازه ای از زندگی دست یافت . یادآوری این موضوع وقتی سراغم آمد که ترس از سایه های معابر پیش از طلوع آفتاب مرا به پیدا کردن استراتژی دیگری برای ادامه ی پیاده روی روزانه ، سوق داد . کنار آمدن با بی قوارگی هر چیز لگدمال شده در تطاول جماعت های خرد و کلان برای آنکه عادت به عبور از خیابان های شسته رفته صبح های زود دارد ، کار ساده ای نیست . انگار از خواب هزارساله ای برخاسته و بیگانه با عناصر و اجزاء درهم آمیخته ی رایج باشم . دختران بزرگسال با رفتارهای درشت ، پسران واداده ی مردد میان انتخاب یکی یا کنار آمدن با همه ، خردسالان لواشک فروش با تعرفه های تمرین شده ، آسمان یخی بی باران و این همه در معرض آفتابی که به مغرب میل می کند . چقدر آدم میان درختان جدا جدا یا با هم نشئه ی دود و تغزلات دزدانه را مزه مزه می کنند . گریختن از ابهام سایه های صبح به صراحت ولنگاری چندش آور این بعدازظهرهای پر رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

چطور می شود محصول عملکرد این همه آدم خوب ، جامعه ای فرصت طلب و افسار گسیخته باشد ؟ قطعاً که مقدمات این گزاره باید به اثبات رسیده باشد و گرنه ادعایی بیش نیست . شواهد خوب بودن آدم ها کم نیستند . از شتاب در امداد به آسیب دیده گان حوادث و بلایای طبیعی و غیرطبیعی بگیر تا حمایت از حیوانات زبان بسته . همینطور شاهد برای افسارگسیخته گی و فرصت طلبی نیز دم دست تر از آن است که شرح بخواهد . اگر از نمونه ی قابل کنترل "خود" ، شروع کنیم بسیار اتفاق می افتد بر خلاف ارزش هایی که به آنها پای بندی نشان می دهیم ؛ رفتار کنیم و در وضعیت خوش بینانه ، تا مدت ها دچار سرزنش های درونی شویم . بسیار اتفاق می افتد که با سکوت به تثبیت وضع نامطلوب کمک می کنیم در حالیکه مدام مطالبه ی مقاومت در برابر روند نابسامان موجود را از صغیر و کبیر مردم انتظار داریم ... در بررسی همین نمونه به مغایرت های بسیاری برمی خوریم و با برابر نهادن حرف و رفتار نمونه ی مورد نظر ، شکاف مخوفی دهان می گشاید که راه به هر گونه امیدواری برای اصلاح ، می بندد . به زمان خیلی درازی احتیاج نیست تا برآوردی از میزان شیوع و انتشار چنین پدیده ای نزد جامعه ی مبداء به دست آوریم . در انباشتگی حرف بدون عمل ، رخوت و کسالتی بهانه جو بر زندگی سایه می افکند و برداشت ها نه از تجربه بلکه از مالیخولیا سربرمی آورند . شاید نسخه ی بستن درب کوچه ، میکده ، بازی ، ... ب رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

مدیریت راهبردی منابع انسانی ، همایشی بود سر به سر هشدار و افشای مغایرت های موجود . شکاف میان نسل ها را به شهادت نشانه های بی شمار مبنا قرار می داد و برای مخاطب دولتی آنچه شرط نجات می دانست ، بیان می کرد . تناقض میان آنچه گمان می رفت با چیزی که روی داده بود در بسیاری موارد چنان عمیق شده بود که مخاطب از حیرت به خنده می افتاد . عامل اصلی در ایجاد تنوع ارزش ها نزد نسل های مختلف را نیز ذسترسی به اطلاعات نه در حدود مرزهای یک کشور بلکه امکان مبادله اطلاعات با سر تا سر دنیا قلمداد می کرد . بی آنکه اشاره شود در بخشی از جهان به مدد انحصار می شود توده ها را در کنترل و زیر فرمان نگاه داشت ، اطلاعات را به طور عام تهدید برای وضع موجود به حساب می آورد . با پیش فرض هایی به طرح موضوع می پرداخت که موارد نقیض داشت و به تبع آن در ذهن مخاطب مقاومت ایجاد می کرد . از همه جالب تر که سخنرانان همایش به طور غالب از چند نسل پیش از انفحار تغییرات ارزشی در جامعه بودند و خاستگاه ذهنیات شان حتی به مدد بوتاکس هم امروزی نمی شد . بی صبری ، توقعات زیاد ، هوش ، تسلط به فناوری ، عدم پای بندی به مراتب و جهان وطنی ، جملگی به مثابه عناصر ناشناخته برای سیستم موجود مدیریت منابع انسانی به حساب می آمدند و به مدیران بخش عمومی توصیه می شد برای عقب نماندن از این قافله دست از کلیشه های سنتی مدیریت بردارند . غافل از آنکه ماهیت چنی رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08

هوای اتوبوس گرم بود . همان چند دقیقه معطلی توی ایستگاه ، آب از چشم و بینی ام راه انداخته ،  قرار گرفتن در گرمای اتوبوس ، کرختم می کرد . شاید ابلهانه می نمود اما تصور می کردم خوشبختی می تواند عبور از شرایط ناخوشایند به اوضاع بهتر باشد . گیرم که در حد تغییر دمای هوا یا امکان تماشای جشنواره ی برگ ها از پس شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس باشد . تاثیر ناشی از این احساس چنان شوقی به اعضاء و اندام ها می بخشد که می توانند یک روز به یادماندنی رقم زنند . آلودگی غیرقابل تحمل هوا سر جایش بود ، وارونگی دمار از روزگار گروه های حساس درآورده بود ، هشدارهای مربوط به خشکسالی بی وقفه ادامه داشت ، تاراج ، چیزی از ملک باقی نگذاشته بود ، هجوم انواع بیماری ها پیر و جوان نمی شناخت .... و "نوزادان بی سر به دنیا می آمدند" اما هر تاویلی که می خواست داشته باشد ؛ در آن چند دقیقه تا رسیدن به مقصد ، حال من در گرمای مکیف صندلی اوج می گرفت . رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 19:08